پارت 1
شاهزاده ظالم
در یک بعدازظهر کسل کننده یکشنبه ، مردی با کت بلند روبه رو خانه ای آن طرف خیابان ایستاده بود. او هیچ ماشینی را پارک نکرد، و از هیچ تاکسی ای هم پیاده نشد.
هیچ همسایه ای او را در حال قدم زدن در پیاده رو ندید، مثل اینکه در بین سایه ها قدم میزد. مرد به طرف در رفت و مشتش را به آن کوبید.
داخل خانه، جود روی قالیچه اتاق نشیمن نشسته بود و در حال خوردن استیک ماهی بود، خوشمزه و آبدار با سس کچاب که تازه از مایکروریو درآمده بود.
خواهر دوقلو او، تارین ، روی کاناپه چرت میزد، در حالی که خودش را زیر پتو حلقه کرده بود و هلو را در دهانش قرار میداد.
و در طرف دیگر کاناپه، خواهر بزرگتر آنها ویوین به تلوزیون نگاه می کرد.
ویوی شباهتی به خواهرهایش نداشت، ولی از هفت سال گذشته جود و تارین همسان بودند.
با موهای پرپشت قهوه ای و صورتی قلبی شکل، البته تفاوت هایی هم داشتند.
چشم های ویوی زیبا بود ولی قسمت خنده دار چهره اش ، از نظر جود، گوش هایش بود، خیلی عجیب به نظر نمیاد مگراینکه شخص دیگری هم در آینه در کنارش باشد.
و اگر گاهی متوجه میشد که بچه ها همسایه از ویوی دوری می کردند یا والدینشان در مورد او آهسته صحبت می کردند ،با صدایی نگران، جود فکر نمی کرد که همچین چیزی مهم باشد.
بزرگترها همیشه نگران بودند ، همیشه زمزمه می کردند.
تارین خمیازه ای کشید و کشو و قوسی به خودش داد، و گونش رو به زانو ویوی فشار داد.
بیرون، خورشید داشت می درخشید و گرمای سوزانی داشت.
موتور ماشین چمن زنی صدا می داد، و بچه ها در استخر حیاط پشتی آب بازی می کردند.
بابا بیرون خونه در کاراگاهش بود. مامان در آشپزخانه بود و داشت همبرگر درست میکرد. همه چیز خسته کننده بود. همه چیز خوب بود.
تا زمانی که در زده شد.جود بلند شد تا جواب دهد. او امیدوار بود که ممکنه دختر آن طرف خیابان باشد، که بخواهد با او بازی ویدئویی بازی کند یا او را برای یک شنا بعد از شام دعوت کند.
مرد بلند قد روی پادری آنها ایستاده بود. و به او زل زده بود. او با اینکه هوا گرم بود یک کت چرمی بلند پوشیده بود. کفش هایش با نقره تزئین شده بود.
جود به چهره سایه انداخته و سرد او نگاه کرد.
داد زد: «ماماااااان، ماماااان. یه نفر اینجاست.»
مادرش از آشپزخانه آمد. دست هایش رابا دستمال خشک کرد. وقتی مرد را دید، خشکش زد. با صدایی ترسیده به جود گفت:«برو به اتاقت، الان!»
مرد پرسید:«این بچه کیه؟» و در حالی که به او اشاره میکرد با صدایی عصبی ادامه داد:«از تو؟ یا از اون؟» مامان در حالی که مستقیم به جود نگاه میکرد گفت:«هیچکس.اون بچه هیچکس نیست.»
این درست نبود. جود و تارین درست شبیه پدرشون بودند.همه همین را می گفتند. جود چند قدم به سمت راه پله رفت ولی نمی خواست در اتاقش تنها باشه.
جود فکر کرد، "ویوی حتما می دونه که این مرد قد بلند کیه.اون می دونه باید چیکار کرد."
- ۹۹/۰۲/۱۶